پشت یه میز ساده ی چوبی
با کشویی شکسته و درهم

یه عدد صندلیه زرد اما 
یه عدد صندلی که پوسیده


میشینه هی دوباره هی با خود
مینویسه چقدر دنیا بـــد

از بییر دور تر میشه اما 
با خودش شرط میکنه این بار
دور تر باز دور تر باشه


یه ناهار با یه شامه معمولی
با یه بطری آب معمولی
باز یه بغضه تو طعم هر لقمه 
بعد خواب و یه خواب معمولی

گر چه از هر چه هست بیزاره
اما از هیچکس نمیرنجــه
راستش رو بخوای احساسش 
مثل یه جمعه کمپلت تا صبح
رو روال همیشه تعطیله


چشم هاشو مدام میبنده
توی ذهنش مدام میچرخه
توی ذهنش مدام ...نه ... اصلا 
فکر کردی چقدر میخنده ؟

مثل یه پیر مرد راه میره
مثل یه پیر مرد تعطیله 

داستان های مضحکی داره
تو اتاقی که روح رو خورده
پیر مردی که بیست سالش هست...