شاید تمام زندگی یک لحظه باشد چون

من لحظه هایی را که میفهمم به یادم هست

گاهی معلق میشوی,در حجم سنگینی

از غلضت فکری که افسار زمان را خوب

در دست های محکم آن لحظه  میگیرد

شاید کمی باید به مفهوم کمی از حرف

از واژه ها تعریف ها اثبات ها افزود

مقداری از چالش و پرسش های تو در تو

باید به ذات زندگی پیوند زد گاهی...

 

اصلا چرا باید مسیر رفته ها را رفت؟

این سبک را باید پسندید و خدا را رفت؟

اصلا چرا باید دوباره اشتباه را کرد

اصلا چرا باید مسیر اشتباه را رفت؟

 

پایان این راهی که میسازیم یک راه است ؟

پس ما به دور خویش میچرخیم

این راه است؟...

گاهی معلق میشوی - تنها به این خاطر

که زندگی جایی برای ایستادن نیست

 

هر شکل ممکن از درون خوشبخت تر هستیم

وقتی که میدانیم مغز زندگی پوچ است

خوشبخت تر هستیم

خوشبخت مثل قدرت دیوانگی از درد  ...

 

ما جنگ با مفهوم ها را خوب میدانیم

چون سهم استدلال ما از زندگی تنها

فرق میان واقعیت هاست با چیزی

 که روبروی چشمهامان نقش میبستند

که لابلای دست هامان لمس میکردیم

 

آری ...تو یادت نیست

یادم هست...

شیرین ترین حسی که در دنیاست

یادت نیست

آن لحظه ها را که تو بودی..و

چند استکان قهوه و یک موضوع

ما غرق در راسل شدیم آن لحظه یادت هست؟

با بمب های فکرمان حتی

ذات خدا را هم به چالش میکشاندیم و...

آن لحظه ها حتی دکارت از عشق تب میکرد

 

تغییر میدادیم دنیا را

 تعبیر میکردیم بودن را

احساس ها را

واقعیت را ...

یک لحظه باید از زمان افتاد

بگذار شب آرامتر  فردا شود

شاید ...

شاید تمام زندگی یک لحظه باشد چون

من لحظه هایی را که میفهمم به یادم هست...